
به پیششششش

* آنیا * لباس هامو پوشیدم . یه دامن قرمز و اکلیلی به همراه یک شال پشمی و سفید . از خونه بیرون رفتم و به سمت قصر حرکت کردم . تو راه به خودم گفتم :" اونجا چجور جائیه ؟ چی میشه ؟ " تو این فکر ها بودم که رسیدم به قصر . درو باز کردم و بلند گفتم :" سلام ، کسی اینجا نیست ؟ " همه جا تاریک بود . لابد ساعت مهمونی رو عوض کرده بودن صدایی اومد:" آنیا ! منم دامیان! " تو تاریکی ، صورت دامیان رو دیدم . اومد سمتم و دستم رو گرفت . با لبخند گفت : " چه خوشگل شدی ! "

* دامیان* ازم تشکر کرد .باهم تو تاریکی حرف زدیم . کمی بعد ، یکی وارد قصر شد . امیلی اندرسون بود ! امیلی به من نگاه کرد و گفت :" شما تو مهمونی دعوت بودید ؟ جاش عوض شده ، دنبال من بییاد . " دنبالش کردیم و ما رو به یه خونه ویلایی برد . در روباز کرد و رفت تو . ما هم دنبالش رفتیم . عجیب بود ، کسی آنجا نبود . امیلی انگار که افکار مرا خوانده باشد گفت :" اونا هنوز نیومدن . " دوباره با آنیا سرگرم صبحت شدم :" آنیا ، حالت چطوره ؟ " - من خوبم ، دامیان تو چه طوری ؟ - خوبم ، میخوای بشینیم ؟ سرشو تکون داد و روی یکی از کاناپه ها نشستیم . دو ساعت گذشت ولی کسی نیومد .

* آنیا * امیلی گفت :" خب ، بزارین یه چیزی رو براتون روشن کنم . کسی نمیاد . چون این یه مهمونی نیست " دامیان میخواست بپره وسط حرفش ولی امیلی نذاشت و ادامه داد :" دامیان ، تو اون روز حاظر نشدی با من به مهمونی بیای . پس تو سزاوار یک آتش بزرگی ! " گفتم :" چی ؟ میخوای باهاش چه کار کنی ؟ " ناگهان ، دو مرد گنده اومدن و دستامو گرفتن و منو بلند کردن ! بعد منو از خونه پرت کردن بیرون ! دامیان داد زد:" آهای ! چه تونه ؟ " امیلی خنده ی ریزی کرد و از جیبش چوب کبریت در آورد ! چوب بزرگی رو برداشت و گفت :" خداحافظ دامیان ! " سپس ، چوب را آتش زد ! چوب را انداخت رو زمین چوبی و آتش به سرعت گسترش یافت . امیلی و دو مرد گنده بدو بدو اومدن بیرون . دامیان هم پشت سرشون . اما امیلی که زود تر اومد بیرون ، در رو بست ! صدای فریاد دامیان به همراه وحشت و عصبانیت درونش آمد :" منو بیار بیروننننننن ! بزار بیام بیرون ! "

* آنیا * فریاد کشیدم :" نههههههههه ! دامیان ! بزار بیاد بیرون !" به گریه افتادم . من بابا ، بکی و دوست بابام رو از دست داده بودم . نمیتونستم دامیان رو از دست بدم. دوباره فریاد زدم :" نهههههههههههه ! " زانو زدم و خاک رو تو مشتم گرفتم و به موهام چنگ زدم :" نهههههههه ! " صدای فریاد من و دامیان ، تو هم میپیچید . ۲ساعت بعد : حالا ، به جای اون خونه ی زیبا ، چیزی جز یه خونه ی سوخته و کلی خاکستر نبود . به سمت خونه رفتم . جلوی خاکستر دامیان زانو زدم . تو مشتم گرفتمش و فریاد زدم :" نههههههههههههههههه ! " امیلی و نوچه هاش رفته بودن ، فقط من بودم و اون کپه خاکستر .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عزیزم شما برو پارت بعد رو ببین
من منتظر رمانتم
...
پارت بعد کوووو
داره بررسی میشههههه
پارت بعد رو بده هی میزنی رو انتشار دوباره بابا یه ماهه منتظرم!😠😤
#ما_گول_نمیخوریم!
عزیزم پارت بعد رو من دوروزه ساختم داره بررسی میشه .
و اینکه اون انتشار دوباره هم دست گردونه شانسه به من ربطی نداره
اوخ ببخشید آخه یه ماهه منتظرم دیگه چاره ای نداشتم تو رو مقصر دونستم ببخشید توروخدا
مانگاکا ها زحمت نکشید درمیان هم به رحمت خدا رف 🤧
منظورم دامیان بود
خدا رحمتش
چه مشکلی داری خب😭😭😭
عزیزم هر داستانی یه سکانس غمناک داره دیگه
چراااااااا😭😭😭😭
پارت بعد رو دیدی ؟
الان دیدممم
میخوام از نویسنده چند داستان عالی مصاحبه کنم و بنظرم کی بهتر از نویسنده این رمان؟ لطفا پیوی رو باز کنید
چراااااا
نی خواستم دامیان ب. مم یی رهه
خیلی غمناک تمام شد.پارت بعد هم هست؟
بلی